داشتم اینجا رو میخوندم یاد رویاهای عزیزم افتادم. :|
من اگه ایران نبودم، جدا پلیس میشدم. شدیــــــــدا عاشق این شغلم. خیلی هیجانانگیزه!
البته در حال حاضر اصلا روحیاتم باهاش سازگار نیست... :|
حالا که ایرانم، اگه پسر بودم شاید بازم پلیس میشدم!
و حالا که دخترم، اگه حوصله حفظ کردن داشتم دوست داشتم وکیل شم.
و حالا که حوصله حفظ کردن ندارم دوست دارم برنامهنویس خفنی بشم.
.
.
.
تا اطلاع ثانوی به هیچکدوم نرسیدم. :|
پ.ن: به نظرتون مشکل بلاگاسکای با من چیه که در حالی که فونت کل متنو Tahoma کردم ولی بازم هر خطیو هر جور عشقش بکشه منتشر میکنه؟ :|
میدونین؟ :|
ایــــنقد آهنگایی گوش کردم که نمیفهمم چیمیگن و نمیتونم باهاشون تمام مدت شروع به خوندن کنم که...
تا به آهنگ Let It go از انیمیشن Frozen میرسم بال در میارم و تا تهشو از حفظ میخونم. :|
اگه هم وسطش پارازیتی ایجاد شه از اول آهنگو میارم تا بالاخره یه بار بتونم بیوقفه تا تهش بخونم. :|
میگن رو بدن پررو میشی همینه!
امروز استاده دو تا 0/5 نمرهی منو نداد، یکیش نفهمیدم چی شد پیچونده شد ولی اون یکی... تو اون هیاهو توی چشماش زل زدم و گفتم:
- استاد نیم نمرهمو خوردین!
و قشنگ شنید چون چشم تو چشم هم بودیم. همگی بیاین دعا کنیم برداشت بدی نکنه. قصد بدی نداشتم خو. :|
ویرایش: اصلا مگه اینی که گفتم حرف بدیه؟ :-" شوخی بود دیگه. :-"
هنوزم وقتی زیاد (تاکید میکنم نهچندان زیاد :| ) تایپ میکنم، شونهی راستم از درون میسوووزه!
چرا؟ چون شنبه دو تن از زنانِ نهچندان لاغر منو با ستونِ وسطِ اتوبوس اشتباهی گرفتن و با پررویی تمام از تکیهگاهشون نهایت استفاده رو بردن.
حالا نمیدونم دلیلش واقعا اینه یا دارم ربط الکی میدم... ولی جدا دلیل دیگهای واسه این درد به ذهنم نمیرسه! هرچند نمیدونم چرا همون شنبه سرکلاسهای متفرقهی تابستونی(که الان تبدیل به بزرگترین انگیزهم شده) با وجود اون همه نوشتن اتفاقی نیفتاد. شاید هنوز داغ بودم نمیفهمیدم. :-"
و میدونین چیه؟ تنها نگرانیم اینه که تو نوشتن کم بیارم و نتونم جزوههای یونی رو بنویسم. :|
لازم میدونم فریاد بزنم: I don't have ANY CHANCE!
پ.ن: امروز در دردناکترین لحظاتِ شانه، تو گروه ملت هی حرف میزدن و تنها واکنش من ارسال استیکر بود. :|
پ.ن2: به همون سرعتی که حالم خراب میشه، خوب هم میشه! و این یک چرخهی بیپایانه...
چقدر بده کسی که بیشتر از همه تو دنیای نت بهش اعتماد داشتی، خواسته یا ناخواسته بیشتر از همه اذیتت کرده باشه... و هنوزم بیشتر از همه دوستش داشته باشی!
مدتهاست میفهمم چطور میتونی همزمان به شدت ازش متنفر "هم" باشی...
انداختمش دور!
ولی میدونی بدترین قسمت ماجرا چیه؟ اینکه هنوزم درگیریت این باشه که "ای کاش ناراحتیای نداشته نباشه!"
I'm just... IDIOT