داشتم یکی ازین متنای فورواردی رو میخوندم، بعد از خوندنش میخواستم بگم چقدر خوب بود ولی به دلایلی ترجیح دادم بهش نگم :دی
نباید بگم عجب خرایی بودم، چون میدونم ذوقش از ذوق الان صد برابر بیشتر بود. زمانی رو میگم که بچه بودیم تا صدای هواپیما میشنیدیم تندی میپریدیم تو حیاط یا تراس که ببینیمش. واقعا نمیتونم درک کنم فازمون چی بود ولی هر چی بود انرژی زیادی میداد به آدم
یا همین که برای اولین بار تو عمرمون اجازه داشتیم با خودکار بنویسیم، انقد حس قشنگ و بزرگی داشت انگار داشتیم چیز مهمی مینوشتیم. ولی اینم یادم میاد که بعدناش سر امتحان همه ش التماس میکردیم با مداد بنویسیم که بتونیم پاک کنیم. بعضی معلما نمیذاشتن لاک غلط گیر استفاده کنیم =)) حتی الانم سر کلاسای دانشگاه برای امتحانای تستی التماس میکنیم با مداد جواب بدیم
یا مثلا اونموقع ما دخترا از بس مانتو شلوار مدرسه ای میپوشیدیم همیشه زنگ ورزش پارتی حساب میشد، آخه باید شلوار ورزشی میپوشیدیم =))
وقتی یه سال پایین تر از خودمون میدیدیم بهش میگفتیم آره علوم سال بعدت درباره ی فلانه، فیزیک درمورد بهمانه. کلا حال میکردیم بترسونیمشون
پیکای شادی عید هم که کلا چیز رو اعصابی بود یادمه یکی از بچه های فامیل برام مینوشتش، نقاشیاشم عمه م میکشید و ریاضیش رو بابام. منم جدولای توش رو حل میکردم ولی هیچوقت مدرسه نمیگرفتش یا اگه میگرفتش شرط میبندم حتی نگاشم نمیکرد
حوصله ی پاراگراف اختتامیه این آپ رو ندارم. کلا اینکه خوشحالم دهه هفتادیم چون اصلا از فاز دهه هشتاد به بعدیا خوشم نمیاد
چند شب پیش نزدیکای ساعت 2 شب بود که تو تاریکی به سمت آشپزخونه راه افتادم تا آب بخورم. این مدته هروقت همین ساعت میرفتم اونجا، به قدری هوا تاریک بود و نوری از اطراف نمیتابید که اکثرا از نور گوشی کمک میگرفتم یا صبر میکردم چشمم به تاریکی عادت کنه تا جلومو ببینم. ولی اینبار... آشپزخونه با یه نور سفید روشن بود!
به سمت ایوونِ آشپزخونه رفتم که با اون نور سفید رنگ روشن شده بود. ساختمون اونوری کاملا خاموش بود. با تعجب از پشت در خم شدم و اینبار تو آسمون به دنبال منبع روشنایی گشتم... و پیداش کردم! قشنگترین روشنکنندهی شبهای تاریک... ماه!
چقدر بزرگ بود... و چه نور وسیعی داشت! علاوه بر ماه پرنور، حتی ایوونِ روشنشده با نور ماه هم دیدنی شده بود.
ازون نقطهای که من وایساده بودم، نگاه کردن ماه خیلی سخت بود، ولی اینقد این ماه بزرگ صحنهی قشنگی بود که به خاطرش به خودم زحمت دادم و برای مدتی با لبخند محو تماشاش شدم. دلم میخواست همینطور تا صبح بشینم(وایسم در واقع!) و به اون صحنهی زیبا نگاه کنم...
اما خوابم میومد. :|
آبمو خوردم و به مقصد تختخواب، ماه و زیباییهاش رو تنها گذاشتم. :|
نکته: گاهی چیزای معمولیای که در سال شصتهزار بار تکرار میشن و از کنارشون به سادگی رد میشیم، میتونن تبدیل به قشنگترین صحنهها بشن. فقط کافیه یک لحظه توقف کنیم و توجهمونو بهشون اختصاص بدیم.
پ.ن: کاش میتونستم اون صحنهی رویایی رو برای همیشه ضبط کنم و هروقت میخوام نهتنها ببینمش، بلکه دوباره حسش کنم... ولی خب! توانِ گوشی نکشید. :|
پ.ن 2: در وصف حالم میتونم بگم شبیه جیدراگون شده بودم که تو آهنگ BaeBae غرق در زیبایی نهفته تو مجسمهی پیش روش شده بود.
برای علاقمندان: عکس از موزیک ویدئوی Big Bang - Bae Bae (از آهنگای آلبوم MADE سری M)