خب میدونین من نمیدونم دلیلش چیه که خدا تصمیم گرفت با بنده هاش مستقیم حرف نزنه و کتاب و پیامبر و این صحبتا فرستاد و اینا، بحث هم سر این نیست که حالا اگه مستقیم میومد حرف میزد چی میشد با نمیشد، فقط داشتم فکر میکردم چرا ما آدما وقتی واقعا یه چیزی رو از ته دلمون میخوایم و به خدا میگیم بیا و فلان چیزو برام جور کن فک میکنیم جواب خدا الان "باشه" ست. یعنی حتی با اینکه میگیم هر چی به نفع تره بشه ولی ته دلمون اونیو میخوایم که به نظرمون لذت بخش تره، پس ناخودآگاه امیدوار میشیم که خدا جوابش مثبته، بعدش میشینیم منتظر میشیم در انتظار به دست اوردن اون خواسته و بعدترش که این اتفاق نمی افته خدا رو مقصر میدونیم، میگیم تو که خودت گفتی باشه (!) و بعضا حتی چند روزی رو باهاش قهر میکنیم :دی یه مین نمیشینیم فکر کنیم شاید جواب خدا منفی بوده باشه خب!
ازونطرف یه سری آدما هم هستن که خواسته هاشون رو تعیین میکنن و بعدش میرن دنبالشون، خب البته که دسته ی اول هم اینکارو میکنن، ولی دسته ی دوم نمیان به خدا بگن نتیجه ی تلاشام مثبت باشه، میفهمین چی میگم؟ یعنی همه ی مبنا رو خودشون قرار میدن و بعدش که شکست بخورن هم کسی نیست که بخوان مؤاخذه ش کنن، حالا مشکل یا از تلاش طرف بوده یا تقدیر این بوده که جور نشه چون قراره یه جای دیگه یه جور دیگه براش جبران بشه و چه بسا حتی بهتر.
من جزء دسته ی اولم، ازونایی که یه خواسته ای رو تعیین میکنن و وقتی خیلی مهم باشه به خدا میگن یه کار کن جور شه دیگه، بعد خلاصه در پی تلاشم یا میشه یا نمیشه. اولا عمیقا ناراحت میشدم که چرا نشد چرا خدا نمیخواد خوشحالی منو ببینه ولی الان دیگه اینجوری نیستم. با اینکه حتی بعد از جور نشدن با خودم میگم ولی من مطمئنم این خیلی برام خوب بودا ولی باشه هر چی باید بشه بذار بشه. نمیدونم چرا و از کی دیگه خدا رو مقصر نشدنیای زندگیم ندونستم ولی خب خوبیش اینه که دیگه قهر نمیکنم :دی
هر وقت جلوی ملتی شرم زده میشم همش با خودم میگم اینم یه تجربه ست. همش تو دلم میگم امروزو تحمل کن میگذره. امروز تموم بشه یادت میره، خب درسته که یادم نمیره ولی دلداری خوبیه.
مردم برای دلداری دادنت میگن میگذره ولی این ناراحت ترم میکنه، خب معلومه که میگذره. گذر زمان یه روند طبیعیه که لازم نیست کسی به کسی یادآوری کنه. ولی به چه قیمتی؟ وقتی داری بهم میگی اشکال نداره میگذره من به این فکر میکنم که وقتی بلاخره گذشت و وقتی من به پشتم نگاه میکنم اون زمان من تلخی روزایی رو میبینم که میتونست بهتر بگذره. من خوشم نمیاد پشتمو نگاه کنم و تلخی ببینم.
به هر حال. کسی وجود نداره که با نگاه کردن به پشتش همه ش شیرینی ببینه. ولی حرفم اینه که گاهی آدما باعث میشن تلخ بگذره و این دیگه طبیعی نی. فقط کاش از هموم اولش آدمایی به پستت بخورن که درک اینو داشته باشن که اگه نمیتونن درکت کنن لااقل خفه بشن و نظراتشونو برای خودشون نگه دارن
*تاحالا شده تو سلف باشید و از شانس بدتون ازون روزایی باشه که جلوی یه ملتی شرمگین شدین و بعد درست دو تا از اون آدمایی که شاهد این اتفاق بودن رو میز اون طرفتون مشغول خوردن باشن و شما تمام مدت عین جاسوسا کتاب بگیرید جلوس صورتتون و سادویچتون رو به معنای واقعی کوفت کنین و بعد یهو یکی از پشت بزنه به شونتون و با نیشی به پهنای عرشه ی کشتی بگه: سوتی امروزت خاطره شد!!
؟
داشتم اینجا رو میخوندم یاد رویاهای عزیزم افتادم. :|
من اگه ایران نبودم، جدا پلیس میشدم. شدیــــــــدا عاشق این شغلم. خیلی هیجانانگیزه!
البته در حال حاضر اصلا روحیاتم باهاش سازگار نیست... :|
حالا که ایرانم، اگه پسر بودم شاید بازم پلیس میشدم!
و حالا که دخترم، اگه حوصله حفظ کردن داشتم دوست داشتم وکیل شم.
و حالا که حوصله حفظ کردن ندارم دوست دارم برنامهنویس خفنی بشم.
.
.
.
تا اطلاع ثانوی به هیچکدوم نرسیدم. :|
پ.ن: به نظرتون مشکل بلاگاسکای با من چیه که در حالی که فونت کل متنو Tahoma کردم ولی بازم هر خطیو هر جور عشقش بکشه منتشر میکنه؟ :|
هنوزم وقتی زیاد (تاکید میکنم نهچندان زیاد :| ) تایپ میکنم، شونهی راستم از درون میسوووزه!
چرا؟ چون شنبه دو تن از زنانِ نهچندان لاغر منو با ستونِ وسطِ اتوبوس اشتباهی گرفتن و با پررویی تمام از تکیهگاهشون نهایت استفاده رو بردن.
حالا نمیدونم دلیلش واقعا اینه یا دارم ربط الکی میدم... ولی جدا دلیل دیگهای واسه این درد به ذهنم نمیرسه! هرچند نمیدونم چرا همون شنبه سرکلاسهای متفرقهی تابستونی(که الان تبدیل به بزرگترین انگیزهم شده) با وجود اون همه نوشتن اتفاقی نیفتاد. شاید هنوز داغ بودم نمیفهمیدم. :-"
و میدونین چیه؟ تنها نگرانیم اینه که تو نوشتن کم بیارم و نتونم جزوههای یونی رو بنویسم. :|
لازم میدونم فریاد بزنم: I don't have ANY CHANCE!
پ.ن: امروز در دردناکترین لحظاتِ شانه، تو گروه ملت هی حرف میزدن و تنها واکنش من ارسال استیکر بود. :|
پ.ن2: به همون سرعتی که حالم خراب میشه، خوب هم میشه! و این یک چرخهی بیپایانه...