Start, now shoot the gun

Start, now shoot the gun

Light, camera , action!
Start, now shoot the gun

Start, now shoot the gun

Light, camera , action!

Don't blame your God

خب میدونین من نمیدونم دلیلش چیه که خدا تصمیم گرفت با بنده هاش مستقیم حرف نزنه و کتاب و پیامبر و این صحبتا فرستاد و اینا، بحث هم سر این نیست که حالا اگه مستقیم میومد حرف میزد چی میشد با نمیشد، فقط داشتم فکر میکردم چرا ما آدما وقتی واقعا یه چیزی رو از ته دلمون میخوایم و به خدا میگیم بیا و فلان چیزو برام جور کن فک میکنیم جواب خدا الان "باشه" ست. یعنی حتی با اینکه میگیم هر چی به نفع تره بشه ولی ته دلمون اونیو میخوایم که به نظرمون لذت بخش تره، پس ناخودآگاه امیدوار میشیم که خدا جوابش مثبته، بعدش میشینیم منتظر میشیم در انتظار به دست اوردن اون خواسته و بعدترش که این اتفاق نمی افته خدا رو مقصر میدونیم، میگیم تو که خودت گفتی باشه (!) و بعضا حتی چند روزی رو باهاش قهر میکنیم :دی  یه مین نمیشینیم فکر کنیم شاید جواب خدا منفی بوده باشه خب!

ازونطرف یه سری آدما هم هستن که خواسته هاشون رو تعیین میکنن و بعدش میرن دنبالشون، خب البته که دسته ی اول هم اینکارو میکنن، ولی دسته ی دوم نمیان به خدا بگن نتیجه ی تلاشام مثبت باشه، میفهمین چی میگم؟ یعنی همه ی مبنا رو خودشون قرار میدن و بعدش که شکست بخورن هم کسی نیست که بخوان مؤاخذه ش کنن، حالا مشکل یا از تلاش طرف بوده یا تقدیر این بوده که جور نشه چون قراره یه جای دیگه یه جور دیگه براش جبران بشه و چه بسا حتی بهتر.

من جزء دسته ی اولم، ازونایی که یه خواسته ای رو تعیین میکنن و وقتی خیلی مهم باشه به خدا میگن یه کار کن جور شه دیگه، بعد خلاصه در پی تلاشم یا میشه یا نمیشه. اولا عمیقا ناراحت میشدم که چرا نشد چرا خدا نمیخواد خوشحالی منو ببینه ولی الان دیگه اینجوری نیستم. با اینکه حتی بعد از جور نشدن با خودم میگم ولی من مطمئنم این خیلی برام خوب بودا ولی باشه هر چی باید بشه بذار بشه. نمیدونم چرا و از کی دیگه خدا رو مقصر نشدنیای زندگیم ندونستم ولی خب خوبیش اینه که دیگه قهر نمیکنم :دی 


Good days, Old days but Golden days

داشتم یکی ازین متنای فورواردی رو میخوندم، بعد از خوندنش میخواستم بگم چقدر خوب بود ولی به دلایلی ترجیح دادم بهش نگم :دی


نباید بگم عجب خرایی بودم، چون میدونم ذوقش از ذوق الان صد برابر بیشتر بود. زمانی رو میگم که بچه بودیم تا صدای هواپیما میشنیدیم تندی میپریدیم تو حیاط یا تراس که ببینیمش. واقعا نمیتونم درک کنم فازمون چی بود ولی هر چی بود انرژی زیادی میداد به آدم


یا همین که برای اولین بار تو عمرمون اجازه داشتیم با خودکار بنویسیم، انقد حس قشنگ و بزرگی داشت انگار داشتیم چیز مهمی مینوشتیم. ولی اینم یادم میاد که بعدناش سر امتحان همه ش التماس میکردیم با مداد بنویسیم که بتونیم پاک کنیم. بعضی معلما نمیذاشتن لاک غلط گیر استفاده کنیم =)) حتی الانم سر کلاسای دانشگاه برای امتحانای تستی التماس میکنیم با مداد جواب بدیم 


یا مثلا اونموقع ما دخترا از بس مانتو شلوار مدرسه ای میپوشیدیم همیشه زنگ ورزش پارتی حساب میشد، آخه باید شلوار ورزشی میپوشیدیم =))


وقتی یه سال پایین تر از خودمون میدیدیم بهش میگفتیم آره علوم سال بعدت درباره ی فلانه، فیزیک درمورد بهمانه. کلا حال میکردیم بترسونیمشون


پیکای شادی عید هم که کلا چیز رو اعصابی بود یادمه یکی از بچه های فامیل برام مینوشتش، نقاشیاشم عمه م میکشید و ریاضیش رو بابام. منم جدولای توش رو حل میکردم ولی هیچوقت مدرسه نمیگرفتش یا اگه میگرفتش شرط میبندم حتی نگاشم نمیکرد


حوصله ی پاراگراف اختتامیه این آپ رو ندارم. کلا اینکه خوشحالم دهه هفتادیم چون اصلا از فاز دهه هشتاد به بعدیا خوشم نمیاد



A little too much

من دانش آموز بودن رو به دانشجو بودن ترجیح میدم

اینکه بیشتر خوش میگذشت یا دوستای حقیقی تری داشتم به کنار

مسوولیت نداشتم، حق انتخابم محدود بود، یه برنامه میذاشتن جلوم میگفتن بشین بخون نمره بیار. 

الان بده. خودم برنامه ریزی کنم، خودم حواسم باشه چیو کی و با کی برمیدارم، خودم حواسم باشه فلان استاد با کدوم ساز میرقصه، خودم حواسم باشه با کدوم سری از بچه ها زیاد صمیمی نشم، خودم حواسم باشه جزوه ندم و نگیرم و هزاران عمل دیگه 


من اصلا دوست ندارم این دوران رو. تموم شه بره